باسی ، صبح همون روزی از زندان آزاد شده بود که قرار بود غروبش با قداره سلاخی بشه .
تا اونجایی که من یادم میاد باسی آدم با معرفتی بود . البته شر و شور داشت ، تو هیچ دعوایی هم کم نمی آورد اما بی معرفت نبود . یه خط عمیق چاقو روی گونه چپش بود که خیلی بهش میومد . طاهره عاشق همون خط شده بود .
آره علی جون ، غلام باسی ، صبح یکروز گرم تابستون سال 1355 از حبس بیرون اومد و پاشو دوباره توی ایستگاه گذاشت .
چرا رفته بود حبس ؟ خب آدم کشته بود . یعنی تقصیر خودش که نبود ، شب عروسیش تا عاقد اومد خطبه عقدو بخوونه ، یهو فرج زنگی با نوچه هاش ریخت توی اتاق و نعره کشید که عروس مال منه ، هیچ نامردی هم حق نداره خطبه بخوونه .
فرج از قبل هم خاطرخواه طاهره بود اما بهش نمیدادن . باباش گفته بود اول برو سر یه کاری ، عاقل و معقول بشو بعد بیا خواستگاری . کارمند جماعت نمیتونه با الواط جماعت امتزاج کنه .
اما فرج این حرفا حالیش نبود . نیست که دماغش پر باد بود و باباشم ژاندارم ، عادت کرده بود که هر چیزی رو با زور بدست بیاره . من و شمسی هم توی حیاط بودیم . یهو دیدیم که همه از زن و مرد از توی خونه ریختن بیرون . شمسی که مثل یک مرد بیست ساله کله خر بود گفت بریم تو ببینیم چه خبره . راستش من میترسیدم اما دنبالش رفتم .
توی اتاق چند تایی مرد ایستاده بودن . مادر باسی هم هی جیغ میکشید و نفرین میکرد . مادر طاهره که از هوش رفته بود . ما یه گوشه ایستادیم تماشا .
باسی حتی وقتی فرج چاقوی ضامندارشو بیرون کشید اصلا نترسید . به عروس گفت : همینجا بشین .
بعد رو به فرج کرد و گفت : کسی که میاد توی عروسی چاقو میکشه بهتره بره دامن بپوشه . تو آبروی هرچی مردو بردی . بریم توی حیاط تا حالیت کنم .
توی حیاط محشر کبری بود . فرج هی داد میزد که این مرتیکه دزد ناموسه .
باسی گفت : ناموس هر کسی توی خونه خودشه . برو اینجا عربده نکش که هیچکی باورش نمیشه که تو درد ناموس داشته باشی ، اگه داشتی که بیشتر مواظب خواهرت بودی .
فرج این حرفو که شنید نعره ای کشید و با چاقو حمله برد سمت باسی .
هوشنگ ( راننده اداره کل ) که اون زمون از بچه نوچه های غلام بود دقیقا یادشه که باسی چقدر ماهرانه ضربه چاقو رو رد کرد . بعد از روی بند رخت پارچه ای برداشت و دور دستش پیچید و چند تا کف گرگی جانانه زد توی صورت فرج . فرج که مثل دیگ بخار جوش آورده بود و از طرفی هم نمیخواست که جلو نوچه هاش کم بیاره یه تیکه لوله آهنی برداشت و میخواست بزنه وسط ملاج غلام ، که باسی با همون پارچه جلو ضربه رو گرفت و فرجو هل داد سمت حوض . پشت سر فرج گرفت به لبه حوض و همون لحظه هم غزل خداحافظی رو خووند .
هیچی باباجان ! عروسی تبدیل به عزا شد و به لجن نشست . در گرگ و میش اون غروب گرم و کثیف سال 1353، همه مونده بودن هاج و واج که چیکار کنن . فرج همونجا پشت به حوض سیمانی افتاده بود . جوری چشاش به سفیدی مرگ نشسته بود که انگار سالهاست ریغ رحمتو سر کشیده .
باسی روی لبه ایوون قنبرک زده بود و چیزی نمیگفت . رنگ و روش شده بود عینهو زردچوبه . نه بگی از مردن فرج ، نه ! گوربابای فرج ! بل از اینکه میدید زندگی و عروسی و آینده اش بخاطر حماقت یه لات عوضی از خود راضی به گه کشیده شده .
صدایی از طاهره بلند نبود . بعدا فهمیدیم که سه چهار تا از شش نخودی های پدرشو خورده و مثلا خودکشی کرده . ( همون شب بردنش بیمارستان و نجاتش دادن . )
راستش من هنوزم موندم که سروکله اونهمه آژان و پاسبون یهویی از کجا پیدا شده بود ؟
تو پنج دقیقه حیاط خونه ی عروس ، سگسار محله شد . از اون طرفم پدر فرج و قوم و قبیله اش ( همه هم چوب به دست ) ریختن توی حیاط . پدر فرج از ته گلو نعره میکشید و خون طلب میکرد .
باسی خیالیش نبود . با اینحال نوچه های باسی دورشو گرفته بودن که آسیبی نبینه .
چی بگم برات باباجان ! محشر واویلایی شده بود که نگو . زنها جیغ میکشیدن و مردها هم عربده . دیگه صدا به صدا نمیرسید .
به هر زحمتی که بود مامورا به غلام دستبند زدن و اونو با خودشون بردن . دو تا از پاسبونام مونده بودن و اسم افراد حاضر در حیاط رو برای دادن شهادت مینوشتن .
کسی از مردن فرج ناراحت نشده بود . در واقع یه جورایی همه خوشحال هم شده بودن . یه احمق کمتر ، بهتر .
اما خداییش همه واسه باسی اشک میریختن . هیچکی اونو مقصر نمیدونست . مادر و خواهر باسی موهاشونو چنگه چنگه میکندن و ضجه میزدن ..... ولش کن بابا ، بیش از این گفتن نداره .
چند هفته بعد دادگاه برگزار شد . اکثر همسایه ها به نفع باسی شهادت دادن . نه اینکه چیزی از خودشون در بیارن . در واقع اون چیزی رو که دیده بودن گفتن. حتی توی صورتجلسه های دادگاه راجع به الواطی و زورگیری فرج هم نوشته بودن .
اما پدر فرج هم بی کس و باعث نبود . هزار تا دوست و آشنای کور و کچل داشت .
دادگاه هم همه جوانب رو در نظر گرفت و خلاصه اینکه غلامعباس فرزند کربلایی صفدر بخاطر قتل غیر عمد و تا اندازه ای هم دفاع مشروع ، محکوم شد به دو سال زندان .
------------------------------------------
--------------------------------------------
اغراق نکردم اگر که بگم : غلامباسی بزرگترین درس زندگیش رو از سلیمه گرفت .
سی سال بعد از اون غروب کذایی ، ما در رستمکلا بودیم . سلیمه انارستان وسیعی داشت . پاییز 83 بود ما رو برده بود توی باغ تا هر چی دوست داریم انار بکنیم . یادت که هست حتما . ضمن تعریف خاطره ها حرف به باسی کشیده شد .
من گفتم : تعجب میکنم که چطور باسی هیچوقت با تو کاری نداشت .
سلیمه خندید و گفت : نداشت ؟ پس نمیدونی . یه مدتی دور و بر من میپلکید . البته خداییش زبون بد نداشت . متلک نمیگفت ، فقط به خیال خودش خوشمزگی میکرد . خودت میدونی که خوشتیپ هم بود . اما راستش من هیچوقت به اون فکر نمیکردم . یه جورایی انگار همیشه بوی مرگ میداد . هر وقت از کنارم رد میشد چندش مرگ میومد سراغم . شاید بخاطر اون شیار عمیق روی صورتش بود . نمیدونم ، اما نه ! چنگی به دلم نمیزد .
یه روز که رفته بودم بازار ، طبق معمول دنبالم راه افتاده بود . سر پیچ مدرسه بهشت آیین که رسیدیم ، آهسته گفت :
چی میشه با ما هم کمی مهربون باشی ؟
تا اونروز چیزی بهش نگفته بودم . اما اونروز دیدم که دیگه داره بیراهه میره . برگشتم تو چشاش زل زدم و گفتم : این شهر زیاد بزرگ نیست آقا غلام . اگه تو واقعا لوطی این شهری ، اگه واقعا مردی ، فقط اسم یه نفرو بیار که من بقول تو باهاش مهربون بوده باشم . گوش کن آقا غلام . اگه من دارم توی این شهر به راحتی قدم میزنم افتخارم به اینه که توی محل من یه لوطی هست به اسم غلامباسی که جلو هر نامردی وامیسته . حالا وقتی تو خودت جلو ناموس همسایه خودت سبز میشی ، من باید به کی پناه ببرم ؟
این حرفا رو که زدم ، دیدم رنگ و روش شد عینهو زردچوبه . نگاهشو پایین انداخت و خیلی آهسته گفت : ببخشید آبجی . غلام شرمنده شماست .
بعد مثل لشکر شکست خورده از همون راهی که اومده بود برگشت و رفت . دلم براش سوخته بود اما مطمئن بودم که دیگه هیچوقت دنبالم راه نمیفته . و واقعا همون شد و همون .
حتی فهمیده بودم که یکی از نوچه هاشو مامور کرده بود که هر وقت من میرم بیرون مراقب باشه که یه وقت کسی مزاحمم نشه .
-----------------------------------
طاهره بدجوری خاطرخواه غلام بود . بعد از اون ماجرا ، هفته ای نبود که نره زندان ملاقاتش . باباش منع کرده بود که دیگه کسی اسم غلامو توی خونه به زبون نیاره . میگفت " داماد قاتل به درد من نمیخوره . خوب شدکه خطبه عقد رو نخونده بودن . "
جر و بحث کردن باهاش هیچ فایده ای نداشت . پاشو کرده بود توی یک کفش که الا و لله طاهره حتما باید با پسر عمه اش ازدواج کنه . یک آدم ریغوی مردنی که توی کارخونه نساجی کار میکرد و جونش واسه مادرش در میرفت .
طاهره هم تهدید کرده بود : مگه اینکه با مرده ی من عروسی کنه !
پدر باسی چند ماه قبل از اون اتفاق دست پسرشو توی راه آهن به عنوان تعمیرکار قطار زیر دست آرام خان بند کرده بود . اونم سرشو انداخته بود پایین و کار میکرد . از صبح تا غروب غلامعباس بود و از غروب به بعد دوباره میشد باسی . البته شهر کوچیک بود . جایی واسه شلنگ و شلتاق نداشت . باسی هم یا با دوستاش میرفت سینما یا با طاهره راندوو میذاشت . لات بازی رو گذاشته بود کنار .
سرو کارش دیگه با گازوئیل بود و دیلم و کفش قطار . از آرام خان خیلی چشم میزد . احترامشو نگه میداشت .
شمسی از روی بچگی هر وقت که از جلو دپو رد میشد بهش میگفت غلام سیاه .
و یا میگفت : سیا سیا خونه ما نیا . عروس داریم بدش میاد . اونم به شوخی دنبالش میکرد .
غلام همیشه واسه خوشحال کردن ما چیزی توی جیبش داشت : آبنبات قیچی ، خروس قندی ، یا آدامس .
شمسی شده بود پیغام بر غلام و طاهره . اگه شمسی نبود کار اونا لنگ میزد .
اونروز صبح که باسی از زندان آزاد شده بود من و شمسی کنار واگنهای باری به تماشای گوسفندهایی ایستاده بودیم که داشتند به سرعت از واگنها تخلیه میشدند و پشت انبار کالا جا میگرفتند .
با دیدن اون دهنمون از تعجب باز مونده بود . اما این حال زیاد طول نکشید . غلام با انگشت به شمسی اشاره کرد . با هم رفتیم جلو و سلام کردیم . غلام دستی به سرمان کشید و به شمسی گفت : برو به طاهره بگو من ساعت شیش پشت مدرسه شهنا منتظرشم .
به طرف خونه طاهره دویدیم . طاهره تو حیاط خونه شون لب حوض نشسته بود و لباس می شست . پیغامو که شنید اول نفسش بند اومد و بعدش صورت شمسی رو حسابی ماچمالی کرد . دست و پاشو گم کرده بود و پیش خودش پرت و پلا میگفت : حالا چیکار کنم ؟ با این ریخت و روز که نمیتونم برم . اول باید برم حموم . آخ ! لباس ندارم . چی بپوشم ؟
-------------------------
از اینجا به بعدش دیگه نقل قول هوشنگه :
ساعت حدودای چهار بود که باسی اومد روی یکی از تختای بیرون قهوه خونه علی تانکی نشست . من و منوچ و جواد هم بودیم . . بعداز ظهر گرم تابستون بود . رادیوی قهوه خونه برنامه گلها پخش میکرد . اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که نفهمیدیم کی ساعت شیش شد . باسی نگاهی به ساعتش انداخت و بعد با عجله بلند شد . پاشنه کفشاشو ورکشید و به ما هم گفت که دنبالش نریم .
ما قدری پکر شدیم اما خب روی حرف اون که نمیشد حرف زد . واسه همین با سی چهل متر فاصله دنبالش راه افتادیم . انگار عجله داشت . به ما نگفته بود که با طاهره قرار داره . حالا ما روبروی حموم شهربانی بودیم و باسی هم سینما دیانا رو رد کرده بود .
همه چیز انگار در یک ثانیه اتفاق افتاد . فریاد مردونه ی باسی رو که شنیدیم سرجامون خشکمون زد . یکنفر از کنار نرده ورودی سینما بیرون پریده بود و از پشت چاقو رو فرو کرده بود توی کمرگاه باسی .
تا ما از حالت بهت دربیاییم و به طرفش بدویم یارو چند تا ضربه دیگه هم زد و بعد چاقو رو انداخت و همونجا ایستاد .
پدر نامرد فرج بود . باسی حتی فرصت نکرده بود قاتل خودشو ببینه و بشناسه . دمرو کف پیاده رو افتاده بود و توی خون خودش دست و پا میزد . منوچ با ناباوری سر باسی رو بلند کرده بود و های های هوار میکشید . جواد فریادی زد و خودشو انداخت روی قاتل و با مشت و لگد افتاد به جونش . هنوز چاقو رو از جیبش در نیاورده بود که پلیسای شهربانی رسیدن و پدر فرجو با خودشون بردن .
قیامتی شده بود . خیابون جای سوزن انداز نداشت . از اون طرف طاهره که دیده بود باسی دیر کرده ، شک برش داشت . اومد سر چارراه و دید و جلو سینما قیامته . انگار از همونجا شستش خبردار شده بود . صدای جیغشو از فاصله دور میشنیدم . جلو که اومد حال عجیبی داشت . تنش دچار کش و قوس شده بود . نمی تونست باور کنه اونی که روی زمین افتاده نامزدشه . بعد یکدفعه انگار از جاش کنده شد . مثل بچه ها بالاو پایین می پرید و صورت خودشو چنگ میزد . حالا دیگه افتاده بود روی جسد و جزع فزع میکرد .
چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و جسدو با خودشون بردن .
-------------------------------------------
پدر فرج به اعدام محکوم شد اما پرونده رو اینقدر کشش دادن که به روزای انقلاب کشید و سه چهار سال بعدش هم عفو خورد و از زندان آزاد شد . خبرشو دارم که یکسال بعد از آزادی توی مستراح سکته کرد و مرد .
طاهره تا مدتهای مدید دچار جنون سکوت شده بود . با احدی حرف نمیزد . اما بعدش به مرور زمان بهتر شد . بعد از انقلاب با یک کارمند ازدواج کرد و الان هم چند تا بچه داره .
هوشنگم که خبرشو همه دارن . خدا رحمتش کنه . مرد خوبی بود . خالی زیاد میبست اما آزارش به کسی نمیرسید.