هیچوقت آنقدر حقیر نبوده ام که کینه ی کسی را به دل بگیرم ، جز کینه ی آن کسان که سالهاست تا خون این مردم را به شیشه کرده اند .
یادم نمی آید که هرگز با کسی قهر بوده باشم .
نه کینه ، نه قهر . اما .... راه را بر تکرار باید بست ،
کسانی بوده اند که دفتر ارتباطشان را برای همیشه بسته ام ،. نه کینه ای داشته ام و نه قهری کرده ام اما تکرار برخی از آدمها اتلاف عمر و هدم دقایق است . آزموده را آزمودن خطاست .
اینکه سی سال با کسی دوست بوده باشی دلیل موجهی برای ادامه ی دوستی تحت هر شرایطی نیست .
زنها را نمیدانم . خودشان باید بنویسند ( که نمی نویسند ) . اما برای یک مرد عیب است که درگیر خاله زنک بازیهای روزمره بشود .
دیگر کسی ترا به خاطر نمی آورد آق عبدل . تو را و آن کاسکوی تو را که فقط بلد بود بگوید زهرمار .
و چرا باید کسی ترا به یاد داشته باشد ؟ تو که آدم مهمی نبودی ، بودی ؟
کسی که فقط با سگها و گربه ها محشور باشد و شب و روزش توی عرق فروشی بگذرد ، کسی که آزارش به کسی نرسد جز به خودش ، چرا باید اهمیتی داشته باشد ؟
آن خانه کوچک با دیوارهای کاهگلی را هنوز هم بخاطر دارم . خانه ای در آن دورهای دور . خانه ای که یک لنگه درش همیشه ی خدا باز بود . آخر چیزی نداشتی که ببرند . سگها و گربه ها را هم که به زور نیاورده بودی ، خودشان می آمدند و بعد میرفتند . همانجا میخوردند و می سپوختند و همانجا هم بچه دار میشدند . توهم که تمام حقوق تقاعدت میرفت به پای آن زبان بسته ها . به پای آنها و به پای شیشه های عرق 55 .
دور و بر خانه ات زمین خالی بود و خلنگ زار ، و همین بود که هیچکس معترض ات نمیشد .
کسی باورش نمیشد که تو با آن لباسهای شندره و کثیف روزگاری کارمند دولت بوده باشی . آنهم در آن عصر و ایام که کارمند جماعت برای خودش قرب و منزلتی داشت .
همه میگفتند که با سگ فروشی زندگی میکنی اما پدرم تو را در اداره دارایی پشت میز کارمندی ات دیده بود . و تازه مگر کسی پول بالای سگ میداد ؟ پشت هر خرابه و در پناه هر پسله میتوانستی دو جفت توله سگ پیدا کنی .
نه زن داشتی و نه بچه ای . کریمی از تو نقل قول میکرد که : زن داشتن خوب است اما گربه داشتن بهتر است . همین بود شاید که زنها حتی از نگاه کردن به چهره ات هم پرهیز میکردند .
مادر مسعود میگفت : مردی که زن نگرفته باشد اولاد شیطان است اما این مرتیکه ی سگ باز ، خود شیطان است .
غروبها پیدایت میشد . خمیده و منکسر . با خودت حرف میزدی ، شاید هم با آن کاسکوی خاکستری که همیشه روی شانه ات بود حرف میزدی . هیچ کس و هیچ چیزی برایت مهم نبود . از وسط محوطه ایستگاه رد میشدی و یکراست به عرق فروشی اونیک میرفتی . آنقدر آنجا میماندی تا قطار مسافربری 10 شب سوتش را میکشید و میرفت . بعد تازه تو پیدایت میشد . سرحال و آوازه خوان . همیشه هم فقط یک ترانه را میخواندی :
هوس میکده داره این دل دیوونه ی من
نمیدونه بی تو ایام باهارو چه کنه ، چه کنه ؟
و در همانحال با دست چپت تخمه هایی را که از قبل پوست کنده بودی به کاسکوی عزیزت تعارف میکردی .
-----------------
من و شمسی از مدتها پیش بدنبال گربه ی زرد میگشتیم . اما انگار تخم آن گربه ها را ملخ خورده بود . بعد یکی به ما گفت که آق عبدل حتما گربه ی زرد دارد اما بعید است به شما بدهد . برایش سنبل الطیب ببرید شاید راضی بشود .
و یکروز صبح همین کار را کردیم . دو قران سنبل الطیب خریدیم و به در خانه ات آمدیم . منتظر بودیم که با ما بداخلاقی کنی . شاید هم چنین قصدی داشتی اما نگاهت که به شمسی افتاد منصرف شدی . همینقدر گفتی که چه میخواهید بچه ها ؟
شمسی گفت : دو تا گربه ی زرد . سنبل الطیب هم آوردیم .
سنبل الطیب را گرفتی و توی حیاط پخش کردی .دیدن فیلم را نه یک سرگرمی برای گذران وقت ، که یک وظیفه تلقی میکنم . همچنانکه خواندن کتاب را ، همچنان که دوچرخه سواری را .
لحظاتی پیش ، از دیدن فیلم JFK فارغ شدم . خوشحالم که از زمره کسانی هستم که قبل از مرگ این فیلم را دیده اند .
بازی کوین کستنر در این فیلم ورای تصور ما از فن بازیگریست . خصوصا در خطابه ای که در انتهای فیلم ایراد میکند . همانجاست که او یقه ی تماشاگر را میچسبد .
دستاورد فیلم این نیست که اسرار ترور کندی را پاسخ داده باشد ، کما این که پاسخ نمیدهد، دستاورد آن حتی حمایت از گریسون هم نیست، که او را به عنوان مردی میبینیم که اکثر مواقع با وجود ترس، دلش را به دریا میزند. دستاورد آن این است که سعی میکند خشمی را سر و سامان دهد که از سال 1963 تاکنون در قفسهی تاریکی از ذهن مردم امریکا در حال پوسیدن است.
اما دستاورد مهمتر فیلم برای تماشاگر ایرانی این است : اگر دوست داری که فرزندت در آینده هوای آزاد را تنفس کند از نفس کشیدن در هوای آلوده نترس و پیش برو .