در وصالت چه را بیاموزم ؟ در فراقت چرا بیاموزم ؟

من نیز پیش ازین ، در زمانی نه چندان دور ، بارها از این کوی و دهلیز گذشته بودم .

از این کوچه های تنگ عاشقی ، با بوی بیقرار شمعدانی ها . 

آن زمان هنوز ، شدّه های مویم سفید نشده بود .  شانه هایم استوارتر بود  و وقت قدم زدن ، دلم میخواست  پرواز کنم .

آن زمان هنوز جوان بودم .

فواصل ارضی را در کوتاهترین زمان طی میکردم . از روی دیوارکها و چپرها رد نمیشدم ، می پریدم .

اینروزها کمتر میخندم اما در آن روزگار ، هر سنگ و چوب و درخت و آجر، بهانه ای بود برای خندیدن از سویدای دل . ما جوان بودیم و ما که جوان بودیم مثل هر جوان دیگری عاشق میشدیم و یا فکر میکردیم که باید عاشق بشویم .

در آن زمان هنوز کیمیایی به اسم نجابت و مردانگی وجود داشت . هنوز میشد عاشق شد بدون سودای نامردی .

عاشقی زیباترین جلوه ی جوانی بود .

گاهی اوقات هست که ما فکر میکنیم عاشق شده ایم . هیچ تصوری از معیارهای عاشقی نداریم . سختی های راه به نظرمان نمی آید . چرا که عشق ، طعمی از شیر و عسل دارد . 

در دوران عاشقی همه چیز خوب به نظر می آید . مردمان مهربان ترند و ماه در گردش ابدی خود به دور زمین به عشاق لبخند میزند .

امروز اما ، معضلات اقتصادی و واقعیات تلخ موجود ، بذر بی اعتمادی و سخافت را در جان جوانها کاشته است . حتی در پس پرده ی عشق نیز دو طرف به این می اندیشند که فقط گلیم خود را از موج حادثه به در ببرند . دروغ میگویند و حقایق را کتمان میکنند و اصلا برایشان مهم نیست که بر سر طرف مقابل چه بلایی خواهد آمد .

شش ماه پیش دختر و پسری نزد من آمده بودند . یکی از دوستانم آنها را معرفی کرده بود . دستان یکدیگر را عاشقانه گرفته بودند و با اندک اشاره ای میخندیدند . از شادی آنها شاد شده بودم . از من درخواست کردند تا متن کوتاهی برای کارت عروسی شان بنویسم . با خوشحالی پذیرفتم و نوشتم . هفته قبل شنیدم که کارشان به دادگاه کشیده . پسر ، دختر را به دروغگویی و خیانت متهم میکند و دختر ، پسر را به بی عرضگی و دهن بینی .

اطمینان دارم که در یک جامعه سالم ( حتی نیمه سالم ) و مرفه ( حتی نیمه مرفه ) این دو سالهای سال میتوانستند با یکدیگر زندگی کنند . بچه دار شوند و از زندگی لذت ببرند .

در جامعه ای که کثافت و پلشتی و چرک و فقر و شایعه و اتهام و دروغ و تباهی و جهل و خودپسندی و بی معرفتی  از در و دیوارش فرو میریزد ، چه انتظار و امیدی از عشق میتوان داشت ؟  چه کاری از دست عشق برخاسته است ؟ این  دست خالی را تنها بر سر میتوان کوفت .

اینجور وقتها به دو قمری زیبا و معصومی فکر میکنم که روی تراس خانه ام  لانه دارند . بی هیچ توقعی در کنار هم زندگی میکنند و عاشقانه دانه در دهان یکدیگر میگذارند . جوجه هایشان را بزرگ میکنند . بعد پر میکشند و میروند و لانه را برای آنها باقی میگذارند . بگذار دنیا خراب شود . بگذار سیل همه جا را ببرد . آنها به راهشان ادامه میدهند .


 

حجامت

دیروز غروب به اصرار عیال مربوطه رفتم برای حجامت .

ده تومان سلفیدم و وارد اتاق عمل شدم .  مرد لاغر و عبوسی که مسئول آنجا بود قبض را از من تحویل گرفت و دستور داد که پیراهن و زیرپوشم را درآورم و  روی تخت کناری رو به دیوار بنشینم . مرد دیگری روی تخت مجاور بصورت دمرو دراز کشیده بود و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده بود . زمخت و قوی هیکل بود و سبیل پرپشتی داشت .

مرد عبوس ، تیغی برداشت و پشم و پیل ساق پای او را زدود . سپس با دو لیوان پلاستیکی و یک تلنبه هر دو پایش را بادکش کرد و با نیشتر تیزی مواضع مربوط را از چند جا شکافت و دوباره بادکش کرد و بعد به سراغ من آمد .

نگاه من به پای مرد دمرو بود و به استکانها یی که به سرعت از خونی سیاه و کبود پر میشدند . صدای مرد عبوس مرا به خودم آورد : " دعا خووندی ؟ "

با تعجب پرسیدم : کدوم دعا ؟

--- همون دعایی که روبروته !

تازه نگاهم به نوشته ای افتاد که روی دیوار مقابل نصب شده بود . چیزی بود به زبان عربی با این مضمون که خدایا این حجامت را برای من سهل و درمانگر قرار بده .

با بیحوصلگی گفتم : آره خووندم .

عبوس گفت : اگه نخوونده باشی به ضرر خودت تموم میشه .

گفتم : مثلا چی میشه ؟

گفت : به هر حال گفتن از من بود .

و بعد دست به کار شد . پشتم را بادکش کرد و با نیشتر یکبارمصرف ، چند جایش را زخمی کرد . تماس فلز سرد را بر بدنم  حس میکردم  . دردی نداشت اما چندان خوشایند هم نبود .

مرد مجاور ناله اش بلند شد : چشام سیاهی میره دکتر !

مرد عبوس برایش لیوانی قندداغ آورد و گفت : احتمالا ضعف کردی . اینو بخور خوب میشی .

بیست دقیقه بعد کار من تمام شده بود و ماحصل کار ظرف کوچکی بود پر از خون دلمه بسته و پیچ خورده .

بیرون که آمدیم نگاهم به انار سرخی افتاد که از درختی در باغچه درمانگاه آویزان بود .

به یاد این شعر لورکا افتادم :

 

انار اما خون است

خون قدسی ملکوت .

خون زمین است ،

خون اقیانوس های برآسوده  و

خون دریاچه های خفته .

 

چقدر بی شباهتم به تو من

ای شهوت شراره افکن بر چمن . 


نمایی از ایستگاه راه آهن قائمشهر - سه سال پیش 

 

انگار بر همه چیز ، از علف و سنگ گرفته تا ریل و درخت ، گرد مرگ پاشیده اند .