حجامت

دیروز غروب به اصرار عیال مربوطه رفتم برای حجامت .

ده تومان سلفیدم و وارد اتاق عمل شدم .  مرد لاغر و عبوسی که مسئول آنجا بود قبض را از من تحویل گرفت و دستور داد که پیراهن و زیرپوشم را درآورم و  روی تخت کناری رو به دیوار بنشینم . مرد دیگری روی تخت مجاور بصورت دمرو دراز کشیده بود و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده بود . زمخت و قوی هیکل بود و سبیل پرپشتی داشت .

مرد عبوس ، تیغی برداشت و پشم و پیل ساق پای او را زدود . سپس با دو لیوان پلاستیکی و یک تلنبه هر دو پایش را بادکش کرد و با نیشتر تیزی مواضع مربوط را از چند جا شکافت و دوباره بادکش کرد و بعد به سراغ من آمد .

نگاه من به پای مرد دمرو بود و به استکانها یی که به سرعت از خونی سیاه و کبود پر میشدند . صدای مرد عبوس مرا به خودم آورد : " دعا خووندی ؟ "

با تعجب پرسیدم : کدوم دعا ؟

--- همون دعایی که روبروته !

تازه نگاهم به نوشته ای افتاد که روی دیوار مقابل نصب شده بود . چیزی بود به زبان عربی با این مضمون که خدایا این حجامت را برای من سهل و درمانگر قرار بده .

با بیحوصلگی گفتم : آره خووندم .

عبوس گفت : اگه نخوونده باشی به ضرر خودت تموم میشه .

گفتم : مثلا چی میشه ؟

گفت : به هر حال گفتن از من بود .

و بعد دست به کار شد . پشتم را بادکش کرد و با نیشتر یکبارمصرف ، چند جایش را زخمی کرد . تماس فلز سرد را بر بدنم  حس میکردم  . دردی نداشت اما چندان خوشایند هم نبود .

مرد مجاور ناله اش بلند شد : چشام سیاهی میره دکتر !

مرد عبوس برایش لیوانی قندداغ آورد و گفت : احتمالا ضعف کردی . اینو بخور خوب میشی .

بیست دقیقه بعد کار من تمام شده بود و ماحصل کار ظرف کوچکی بود پر از خون دلمه بسته و پیچ خورده .

بیرون که آمدیم نگاهم به انار سرخی افتاد که از درختی در باغچه درمانگاه آویزان بود .

به یاد این شعر لورکا افتادم :

 

انار اما خون است

خون قدسی ملکوت .

خون زمین است ،

خون اقیانوس های برآسوده  و

خون دریاچه های خفته .

 

چقدر بی شباهتم به تو من

ای شهوت شراره افکن بر چمن .